فور دانلود

ساخت وبلاگ

ای خدای بزرگ چرا با من چنین کردی؟ مگر من چه بدی در حق تو کرده بودم؟ خدای عزیزماین زندان تنگ و تاریک حق من نیست کاش می دانستم که به چه گناهی حبس شده ام. من در اینجا در غم و غصه و دلتنگی خواهم مرد. آخر چگونه می توانم در فراغ دوستانم باشم. در اینجا بودن برایم دردناک است. من حتی اجازه ی خروج را هم ندارم از دیدن نور محرومم کرده اند. من ضعیف تر از آن هستم که بتوانم این درد و رنج ها را تحمل کنم. اینجا خیلی سوت و کور است و این سکوت لرزه بر اندامم می اندازد. ای خدای مهربان به گمانم دیگر دوستانم در اتاق های دیگر به سر می برند ولی ای کاش برای من هم یک هم اتاقی قرار می دادی. تنهایی آزارم می دهد. من که خود را اسیری بیش نمی دانم اما دیگران اسمش را یک مسافرت طولانی مدت می گذارند. نمی دانم از کی این اسارت به ظاهر مسافرت آغاز شده است اما امیدوارم که هرچه زودتر به پایان برسد و من به دوستانم بپیوندم. حس میکنم در همین حوالی خانه ای باشد. خانه ی یک زن و مرد جوان، این را از صدایشان تشخیص میدهم. زن جوان از نوعی بیماری رنج می برد و مرتب اه و ناله می کند. وقتی متوجه اشک ریختنش می شوم آرام به پایش اشک می ریزم، صدای مرد جوان نیز کم و بیش می آید که همسرش را دلداری می دهد انگار به بدست آوردن چیزی امیدوارش میکند. دیگر به این همسایه های پر سر و صدا عادت کرده بودم، با آنها می خندیدم و از شادیشان خوشحال می شدم به هنگام دردها و نارحتی ها آرام بپایشان می گرستیم بی آنکه متوجه باشند و از این بابت از من تشکر کنند. .چند ماهی از آغاز این اسارت می گذرد دیگر خسته شدم و جانم به لبم رسیده است . فضا واقعا کوچک شده. نه دیگر نمی توانم طاقت بیاورم با تمام توانم به در و دیوار زندان می کوباندم. ساعتی گذشت، آری اسارت به پایان رسید! به محض خروجم مرا با جفت پاهایم گرفتند و سه بار به کمرم زدند و آن لحظه بود که بغضم ترکید و شروع به گریه کردن کردم وقتی فهمیدم که به کجا آمده ام اشک هایم سرازیر شد و خواستار باز گرداندنم به همان زندان شدم اما آنها گریه ام را دلیل بر گرسنگی ام میدانستند، با این همه ناراحتی مشتاق دیدا آن همسایه ی بیمار بودم. صدایی به گوشم رسید برایم آشنا بود. آری او همان مرد همسایه بود با شادی خاصی مرا به اغوش کشاند!

فور دانلود...ادامه مطلب
ما را در سایت فور دانلود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifer 4down بازدید : 333 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 ساعت: 3:18

 

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها، افراد زیادی اونجا نبودن، ۳نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود.
ما غذامون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم…
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده… خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش، اول بسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم، اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختربچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف، از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره او ن جوان رو بابا خطاب میکنه…

فور دانلود...ادامه مطلب
ما را در سایت فور دانلود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifer 4down بازدید : 293 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 ساعت: 14:05

با عرض سلام و درود فراوان خدمت بازدید کنندگان گرامی

به وبلاگ خودتون خوش آمدید

امید وارم لحظات خوشی رو در این وبلاگ  سپری کنید

با نظراتتون مارو راهنمایی فرمایید.

 

فور دانلود...
ما را در سایت فور دانلود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifer 4down بازدید : 340 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 ساعت: 14:02