داستان کوتاه دروغ دوست داشتنی

ساخت وبلاگ

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش، به محض اینکه برگشت من رو شناخت، یه ذره رنگ و روش پرید، اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم، ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده، همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت، داداش او جریان یه دروغ بود، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.
دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت… اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم، همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن، پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم… الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم… پیر مرده در جوابش گفت، ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود، من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده، همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن اون کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین، پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد، پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار، من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت، تمام بدنم سرد شده بوداحساس
کردم دارم میمیرم، رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن، بعد اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین. ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماها که دیگه احتیاج نداشتیم، گفت داداشمی، پول غذای شما که سهل بود من حاضرمدنیای خودم و بچم رو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم، این و گفت و رفت…
یادم نمیاد که باهاش
خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به در و دیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم… واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.

فور دانلود...
ما را در سایت فور دانلود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifer 4down بازدید : 298 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 ساعت: 14:05