داستان کوتاه زندانی بی گناه

ساخت وبلاگ

پیشانی ام رو بوسید و مرا عزیز بابا خطاب کرد. یعنی او پدر من است؟ همان مرد زحمت کش و مهربانی که قرار است از من محافظت کند و خدا بارها دیدار او را به من وعده داده بود؟ چشمانم به سختی باز می شدند اما نهایت سعی خود را کردم تا صورت مهربانش را که مرتب با من حرف میزد ببینم. .وارد اتاق دیگری شدیم. صدای آن زن جوان به گوشم رسید اما دیگر در صدایش لرزشی نبود. مرا در آغوش او گذاشتند برای لحظه ای احساس آرامش کردم صدای قلبی را شنیدم که ماه ها همچون لالایی برایم نواخته می شد و بویی را استشمام کردم که به آن وابسته شده بودم باید مادرم باشد همان عاشق دلسوز. مادر مرا با صفات قشنگ زمینی صدا می زد و من نسبت به این نام ها حس عجیبی داشتم. چراکه تا قبل از این مسافرت مرا فرشته کوچولو صدا میکردند. نمیدانم دیگر چه گذشت، به کجا رفتیم و این آدم های کوتاه و بلندی که این چنین با اشتیاق مرا می نگریستند که بودند اما این را به خوبی در خاطر دارم که پیرمردی مرا در آغوش گرفت و اذان را در گوشهایم تلاوت کرد. اسمی برایم انتخاب و چندین بار در گوشم زمزمه کردند. انتظار شنیدن نام فرشته را داشتم اما آیا بنا به علاقه ی مادرم مرا بهار نامیدند؟!

فور دانلود...
ما را در سایت فور دانلود دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifer 4down بازدید : 338 تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391 ساعت: 3:18